محل تبلیغات شما

به نام خدا

 

 

 

آب ، لجن رنگ بود  و من آن وسط ، درست در مرکز -حوض پایین می رفتم و پاهایم به جایی نمی رسید . دیگر نه آفتاب بود ، نه بعد از ظهر - گرم و کشنده ی تابستان و نه فریاد- پر ذلت- تقی که : هزار پا . هزار پا . هزار پای سیاه . »

 

 

نادر ابراهیمی »

 

 

 

 

-----------------------------------------------------------

 

 

خیلی وقت ها ، حتی نمی دانم که آخر چه می شود . که انتهای راهی که بی دلیل می پیمایم و گاهی حتی با سماجت- ابلهانه ی سخت رهایش هم نمی کنم ، چیست .

شب های زیادی هست ، یا شاید نیمه شب های زیادی که یک حس- دور و غریب از جایی در درونم شروع می شود . روان می شود و چیزی سرد و رخوت انگیز را در تمامی- وجودم به حرکت می اندازد . و دنیای خودم را می کنم به کوچکی و کوتاهی- یک رویا ، یک فکر ، یا حتی چند نت- کوتاه- مبهم . دلم می گیرد ، و دلم می خواهد انگار زمان و مکان ، هر چه که هست و نیست همین جا بماند . شاید که دنیای بزرگ و جدی و مهم آدم ها ، آن بیرون ، بماند جایی این پشت ها . وقتی که دیگر نتواند در دنیای کوچک و دور افتاده ام راهی بیاید . و با خودم بگویم اینجا ، تمام آنچه که می خواستم و می خواهم ، در کف دستانم می ماسد و سفت می شود و مثل وقتی که مثل هیچ وقت- زندگی نیست ، تکرار می شود .

خسته می شوم . این بازی ها ، هر آدمی را خسته می کند انگار . تا مرز- جنون- اراده می برد انگار . کاش که امشب ، یا هر شب- ساکن- دیگر ، صبحی نداشت . یا داشت مثل هیچ صبح- دیگری . جایی که خورشید ، بود و نبود- هر ذره ای را ، به یاد همگان نمی آورد . و دنیای کوچکم ، گم نمی شد میان دنیای بزرگ- جدی- کسانی که همه چیز را ، از روشنایی روز تا سیاهی شب ، مثل غریزه می فهمند .

باور کن که گاهی می گویم ، فرصتش را بگیرم از تمام- آنچه تمام- این شب ها ، فرصتی نداد به نشدن های همه ی تکرار ها . ترس ، کسی را نمی کشد . از تجربه باز می دارد . از خارج شدن از صف های طویل- منظم . می ترساند . از بعد- بعد . از نبود- بعد- بعد . و از این که نباشی چیزی که خیال- بودنش ، وهم- حقیقت را نقش کرده است . 

این کلمات ، تنها مرز است میان باور- بودن و حقیقت . یا شاید بودن و باور- نبودن . می ترسم . که روزی پاک کنم این رویاهای کال را ، از گوشه و کنار- ذهن و بشوم رویای دور و غریب- کودکی که با پاهای کوچکش دنیا و آدم ها و دردهایش را به هر سو بپراند . مثل یک قوطی- خالی- بد بو . و بعد ، صبح که خورشید بیاید ، لب هایم را یک انحنای تلخ فرا بگیرد و باز شود و چیزی شیرین مثل یک لبخند ، برای همه ی آدم های مثل خودم ، سوغات بیاورد . و خوشحال شوم و بگویم که کنار هم ، با یک دنیا امید ، خوشبختیم و عاشق و بی درد ، تا آنجا که نمی شود ، تا آنجا که منطق- متعفن- باور ها هم ، نمی رود دیگر .

نمی دانم این بار . کلمات شاید ، هر چه نزدیک شوم ، دور شود از درک- سلامت- فکر . یا شاید ، تنها دلم گرفته باشد . شاید ، تنها دلم خیلی گرفته باشد .

 

 

                          

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

و شعله ی خاموش یک شبه ...

هزارپای سیاه من ...

، ,  ,نمی ,ها ,مثل ,یک ,    ,می شود ,ها ، ,، تنها ,، هر

مشخصات

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

isatreto the best top2019 tiomazacar gashtogozar ziataripre lighluseche taderfadar یوزرنیم و پسورد نود 32 Angela's info شب تاب